Wednesday 5 January 2011

شوش

یه بچه تو شب های تاریک، تو کوچه های خلوت باریک چی ها می بینه؟ با خودم فکر می کنم من بیشتر تمیم ام یا بهروز. می دونم حسن نیستم. آقا میر نیستم. حتی نگینه یا عاطفه هم نیستم. شاید یه کم اسما باشم یا حتی یاسمین. آخر سر از ذهنم می گذره که احتمالا بیشتر ماه جبینم تا هر کدوم دیگشون

یک: نمی دونم فکر کی بوده که به اونایی که چند تا بیست گرفته اند یا رفتارشون خوب بوده دستکش بدن. نگینه رو پله های رو به روی دفتر نشسته و سرش رو روی زانوهاش گذاشته، دست های کوچولوش تو جیبشه. آقا میر تو دفتر بست نشسته. می گم: بیا بیرون ماکارونی بخور. می گه: من از این جا جم نمی خورم تا بهم دستکش بدین. بشقاب ماکارونی تو دستمه، دنبال چنگال می گردم. می پرسم: بقیه بچه ها چی کار کردن که بهشون دستکش دادن؟ با اخم می گه: هیچ کار، به همه دادن جز من. بالاخره یه قاشق پیدا کرده ام. با بی حواسی می گم: حالا هوا که هنوز سرد نشده، دستکش لازم نیست. از در دفتر که دارم می رم بیرون، آقا میر نیگام می کنه و تکرار می کنه: من دستکش می خوام حتی اگه سرد نباشه. کلاس اولی ها تعطیل شده اند. آزیتا داره گوله گوله اشک می ریزه و از پله ها پایین می آد. هنگامه این پایین وایساده، رو بهش می گه: عیب نداره خودت برو دستکش بخر. می گم: بیاین ماکارونی بخورین بابا، دستکش رو بی خیال شین. نگینه دو تا پله اومده پایین. هنگامه در آشپزخونه رو باز کرده و دنبال چنگال می گرده. آقا میر از رو صندلی دفتر تکون نخورده ولی نگاهش رو به ماست. به همشون می گم: منم نه هیچ وقت بیست می گرفتم نه رفتارم خوب بود، (دستامو بهشون نشون می دم) می بینین که هنوز که هنوزه دستکش ندارم. آزیتا کنارم رو پله نشسته. هنگامه دو تا چنگال پیدا کرده. نگینه دهن بی دندونش رو باز می کنه و می زنه زیر خنده

دو: یاسمین با مداد سیاه یه خونه و یه آدم کشیده. زیر بار نمی ره نقاشی اش رو رنگ کنه. از کلاس می ره بیرون و وقتی میاد تو که کسی دیگه ای جز آقا میر سر کلاس نیست. می گه: چرا دادی مداد رنگی مال آقا میر باشه، من که ازت خواستم ندادی؟ آقا میر داره یه آبشار می کشه، آبشار تو جنگله، جنگله سبز سبزه، سرش پایینه، داره رو چمن ها یه خونه می کشه، می گه: من خواستم به زور بگیرم، خاله ستاره گفت زوری نمی شه بشین نقاشی کن تا بدم مداد رنگی مال تو باشه. حرفش یاسمین رو راضی نمی کنه، یه صندلی رو می اندازه رو زمین و می گه: منم میز و صندلی های کل کلاس رو می شکنم. رو صندلی کنار آقا میر می شینم و می گم: خب اون جوری که باز مداد رنگی گیرت نمی آد، فقط این دفعه حتی جایی هم نداری که روش ورقه ات رو بذاری و نقاشی کنی

سه: اسما ورق نقاشی اش رو می ذاره جلوم. می گه: بنویس. می گم: خب بگو. می گه: همونی رو که برای عاطفه نوشتی، این جا هم بنویس. می گم: آخه اون داستان نقاشی عاطفه بود. این نقاشی توئه. داستانش فرق می کنه. می گه: خب بنویس. می گم: خب بگو. اسما دستشو می کوبونه رو میز. داد می زنه: می گم بنویس. من می گم: خب ... بذار ببینیم. این ها، این آدم ها که کشیدی با هم دوستند؟ یه خانواده اند؟ آهان فهمیدم، این جا یه مدرسه ست. اسما جوابم رو نمی ده. کله اش رو گذاشته رو میز. یکهو سرش رو از رو میز بلند می کنه، ورقش رو می قاپه و می گیره جلوش. خیره بهم نگاه می کنه و داد می زنه: الان پاره اش می کنم. امید می گه: خانم ولش کن، مال ما رو بنویس. سپیده هلش می ده عقب، می گه: نوبت منه. حسین می گه: بریم ته کلاس بشینیم داستان من رو بنویس. ماه جبین پشتمه، دستمو آروم می کشه و می گه: بیا بریم. می دونم که نگاهم رو که از چشمش بر دارم، ورقه اش رو پاره می کنه. با این حال بر می دارم...از یه جایی خیلی قبل تر باید جور دیگه ای رفتار می کردم

چهار: آقا میر دم در حیاط، به پله ها چسبیده و داره عر می زنه. انگشت هاش بس که محکم پله رو چسبیده بنفش شده اند، صورتش از اشک خیسه. کلید در حیاط تو جیب تمیم ئه. خودش تو حیاط با بهروز گلاویز شده. آقا میر به زمین و زمان لگد می پرونه، یکبند می گه: من پام رو از مدرسه بیرون نمی ذارم، اونا سر کوچه منتظرم وایسادن، ببین صورتم رو چی کار کردن (و یه نقطه ی نامعلوم رو روی پیشونیش نشون می ده)، ببین دستم رو چه کردن (آستینش رو می زنه بالا و یه کبودی رو روی بازوش نشون می ده). تمیم بهروز رو ول کرده، از پله ها می آد بالا و رو به من می گه: چی می گی؟ می گم: در رو باز کن بچه ها می خوان برن خونه. تمیم می گه: پسر بزرگا می آن تو. می پرسم: تو پسر بزرگ جلوی در می بینی؟ نگینه رفته رو سکوی بالای دیوار وایساده. از اون بالا داد می زنه: نیست کسی، در رو باز کن. تمیم می گه: خفه بابا، تو چی می گی. حسن دستاشو حلقه کرده دور کمرم، صورتش رو به منه، می گه: من پنج شنبه ها سر کارم تا شب، نمی شه یه روز دیگه با ما کلاس داشته باشی؟ می گم: در رو باز کن تمیم، (رو به همشون می گم:) اون هایی که می خوان برن، برن خونه، اون هایی که می ترسن بعدا برن. همه می رن. فقط آقا میر رو پله ها می مونه و تمیم کنارش، با کلید حیاط توی جیبش

گاهی با خودم فکر می کنم اگه قرار بود هر شب ساعت دوازده و نیم یک تنها از سر کار برگردم و هفت سالم بود، اگه دوازده سالم بود، اگه مثل آقا میر چهارده پانزده سالم یا مثل نگینه شش سالم بود کدومشون می شدم. ترسم از پسرای بزرگ، رو پله فلجم نمی کرد...کاغذ نقاشی ام بین انگشت هام ریز ریز نمی شد... اگه یه ماه غیبم می زد و هیشکی ازم خبر نداشت، روز اول پیدا شدنم مثل تمیم آروم نمی شدم... روز بعدش خشم بی پایانم نسبت به آدم ها ( همه ی اونایی که تو کوچه ها بی خیال راه می رن، تو صف نون منتظر می ایستند، با موتورهاشون تو کوچه های خلوت باریک ویراژ می دن، همه زن هایی که با زنبیل های پاره تو مغازه ها چونه می زنن و بچه هایی از روی جوی آب می پرن) مثل یه سیل سیاه همه رو غرق نمی کرد؟ شاید بیش از همه تمیم ام، یا شاید قبل از این که هر کدومشون باشم مجموعه ای از همشونم

1 comment:

  1. آخخخخخخخ که می سوزونه داستانات...آخ

    ReplyDelete