Saturday 16 April 2011

زبان

سودابه می گه: این جا رو یاد شدم نه، باید بگی این جا رو بلد شدم یا این که بگی یادم موند؛ با هنگامه آوردنمون دم در خونه ی جدید خانم نوره. هنگامه به یه پنجره ی خاک گرفته تو طبقه ی اول یه خونه ی کاهگلی اشاره می کنه و می گه: همینه. خونه هه در نداره، حداقل این که درش به کوچه ای که ما توش هستیم باز نمی شه. قدم انقدر بلند می شه که می تونم تو خونه اش رو ببینم، چیزهایی می بینم که باید کله ام رو تکون بدم تا بریزن بیرون. می پرسم: مطمئنی همینه؟ هنگامه می گه: دایی ام همین کارگاه پایین کار می کنه، ما رو یه دفعه آورد کمکش کنیم، من از اون روز دیگه این جا رو یاد شدم. می پرسم: کارگاه پایین دیگه کجاست؟ می گه: همینه. و به یه در کوچیک اشاره می کنه که تا اون موقع هیچ به چشمم نیومده بود

سودابه می گه: گره خوردم نه، گره ام زدین، جفت تون اشتباه گفتین؛ سودابه یه دستم رو گرفته، هنگامه اون یکی دستمو. تو کوچه های پشت امامزاده ایم. صادق جلوتر می دوئه. مادربزرگ هنگامه پشت سرمون هن و هن کنان سعی داره خودش رو به ما برسونه. سودابه یه نیم چرخ می زنه و می ره سمت هنگامه، هنگامه از پشت می ره اون طرف که سودابه بوده، من اون وسط گره می خورم، چشمم رو صادق قفل شده که انگاری می ره زیر یه پیکان و از اون سرش بیرون می آد، با این حال می خندم و می گم: گره خوردم، دستامو ول کنین. هنگامه بالا و پایین می پره و می گه: گره خوردی، گره خوردی! از دم یه بقالی که رد می شیم هنگامه به ویترینش اشاره می کنه و می گه: اینا خامه اس؟ من می گم: فک کنم ماست ئه. سودابه می گه: خامه شیرینه، ماست ترشه، مگه نه؟ رو به روی امامزاده یه مرد سیبیلو یه شلنگ دستش گرفته و داره جلو در مغازشو آب پاشی می کنه. چهارتایی اون گوشه وایسادیم که مادربزرگ بهمون برسه. هنگامه رو به مرده می گه: آب خوردنیه؟ مرده بر و بر نیگا می کنه ولی جواب نمی ده. مادربزرگ بالاخره بهمون می رسه. خیس عرقه. لبخندم رو جواب نمی ده، حاضر نیست تنها بره اون ور خیابون. چشماش تیله ای یه. از ذهنم می گذره: نمی دونه کجاست، نمی دونه من کی ام، نمی دونه چی دارم می گم. دستاش لرزونه. وقتی هنگامه می برتش داخل امامزاده، از پشت میله ها می بینم که نشسته رو سکو و صادق رو محکم بغل گرفته، حاضر نیست تنها بمونه. از ذهنم می گذره: فکر می کنه اگه صادق رو پیشش نگه نداره، دیگه هیچ وقت کسی یادش نمی افته که بیاد دنبالش. یه مرد مسن به در امامزاده تکیه داده، دستش یه بسته خرماست. با سرش به صادق اشاره می کنه و می گه: خوب شد کله شو ماشین کردین، هوا حسابی گرم شده. هنگامه کفری شده، پاشو رو زمین می کوبونه، صداش رو می شنوم ولی نمی فهمم چی می گه. می خوام برم داخل ولی نمی دونم بدون چادر راهم می دن یا نه. اون دست خیابون مرد سیبیلو هنوز داره جلو مغازشو آب پاشی می کنه. بالاخره هنگامه و سودابه می پرن بیرون. هنگامه دستمو می کشه، با نگرانی نیگام می کنه و می گه: چرا ناراحت شدی؟ سودابه دستمو می کشه و می گه: بدو بریم، الان فلافل ها تموم می شه. من می کشمشون و می گم: اگه زود بجنبیم شاید دوغ هم گیرمون بیاد

سودابه می گه: خلاص نه، باید بگین تموم شد؛ از دور دیدیمش. من اول نشناختمش، گیتا صداش می کنه. چه قدر از دور کوچیکه، انگاری که سه سالشه. داره رو جدول رو به روی پارک راه می ره، تموم سعی شو می کنه که تعادلش حفظ شه. یه کم بعد رو نیمکت توی پارک نشسته ایم. سودابه رو پامه، صادق و سونیتا و انیس گل دورمون جمع شده اند. داریم قصه ی این هفته رو از رو تصویر هاش تعریف می کنیم. آخرین صفحه رو که تا می زنیم، انیس گل می گه: خلاص. من و گیتا می خندیم و می گیم: خلاص. من می پرسم: حالا کدوم یکی از مامان های شما مثل خاله ی مینا حامله اس؟ همه کله هاشون رو تکون می دن یعنی هیچ کدوم. سونیتا یکهو یادش می افته، تندی می گه: مامان سونیل حامله اس

سودابه می گه: نه...نه. می پرسم: چرا... چرا....؟ می گه: چون... چون... مامان بزرگ می ره... می ره خونه ی اون یکی عموم... عموم...من باید مواظب صادق... صادق باشم...باشم. می پرسم: اونا هم نی نی کوچولو دارن... دارن؟ می گه: نه... نه. می پرسم: خب پس چرا می ره؟ می گه: تو باختی... باختی. می پرسم: نه، جدی...چرا مهدکودک نمی آی؟ تکرار می کنه: تو باختی... تو باختی

No comments:

Post a Comment