Saturday 7 May 2011

دست ها و قلب ها

تو میوه فروشی کسی نیست. صدام می کنه. پشت وانت ایستاده. کله اش باند پیچی شده اس. به وانت تکیه می دم. یه باقالی بر می دارم. بهش می گم: نیگام کن. نگاه نمی کنه. سرش پایینه. می پرسم: این باقالی ها رو کیلویی چند می دین؟ می گه: تو مجانی ببر. چشم تو چشم می شیم. می پرسم: چهارراه سیروس چی کار می کردی؟ شونه اش رو بالا می اندازه. دو نفر- با زیر پیرهنی و دمپایی - از مغازه هاشون بیرون اومدن و با کنجکاوی نگاه می کنن. نگاه یکیشون، همونی که داره ته ریش هاشو می خارونه، یه چیز عجیبی توش داره. باز می گم: نیگام کن. یکهو نگاه می کنه. جا خورده ام، انتظارشو نداشتم، حرفم نمی آد

روز ششم عید بوده. باباش داشته تو کوچه می رفته. یه موتوری می زنه بهش. ده روز بیمارستان بستری می شه. مامانش می گه تموم اون ده روز این از صبح تا شب گریه می کرده. حالا حاضر نیس یه کلام با باباش حرف بزنه. همون جور که کاغذ رنگی ها رو می ذارم تو پوشه ازش می پرسم: مگه نمی خواستی بری مدرسه ی دولتی؟ کله اش رو تکون می ده. معلومه که می خواسته. تمام پارسال پدر جد همه رو در آورده که بره مدرسه ی دولتی. می پرسم: پس چرا صبح ها به جای مدرسه می ری پارک؟ نگاهش به کاغذ رنگی هاست. یه قایق درست کرده. یه پرچم بالا دکل شه، پرچم ئه هزار رنگه. بدون این که چشم از کاغذ ها برداره، می گه: تقصیر بابام نبوده. می تونم بهش بگم که تقصیر تو هم نبوده؛ یا که بهش یه تیکه کاغذ بدم که کاردستی اش رو تکمیل کنه؛ می تونم بغلش کنم و ازش خواهش کنم که درس و مدرسه رو ول نکنه. به جاش حرفی رو می زنم که لابد نباس بزنم، می گم: این، همین این، یعنی نابرابری. این چیزی رو که الان احساس می کنی هیچ وقت فراموش نکن

سلیمان بیخود چند بار پشت سر هم زنگ زده. پسر صاحبخونه ی میلاد اینا می آد دم در. می گم: من اومدم حال میلاد رو بپرسم. یه پسر خپل کوتوله اس. می گه: نیست. می گم: من معلمش ام. باز می گه: نیست. مامانش می آد دم در. یه زن لال ئه. نمی دونم کر هم هس یا نه. به هر حال داد می زنم: اومدم مامان میلاد رو ببینم. زنه با ایما و اشاره به پسرش می گه بره کنار. گره روسری اش رو سفت می کنه و به من اشاره می کنه که برم تو حیاط. به سلیمان می گم: در رو باز نگه دار که گیتا و میترا هم بیان. سلیمان نمی شنوه یا به روی خودش نمی آره. راهش رو می کشه و می ره تو حیاط. مامان میلاد رو پله ها نشسته. می پرسم: چی شده؟ می گه: موتور زده بهش، دیشب تا ساعت سه بیمارستان بودیم، سرش بخیه خورده. می پرسم: کجاس؟ می گه: نمی دونم، تو خونه بند نمی شه، پا شده از صبح رفته سر بساط میوه فروشی، دیشب حتی حاضر نبود بگه که بهش موتور زده، همش می گفت خودم از رو دوچرخه افتادم. از لای پنجره شوهرش رو می بینم. می پرسم: این جریانش چی شد؟ دستم رو می گیره و پچ پچ می کنه: دکتر گفته اگه عمل نکنین دستش سیاه می شه باید قطعش کنین. شوهرش اومده دم پنجره. می گه: قطعش کنن، وقتی پول نیست باید دستمو قطعش کنن دیگه. مامان میلاد رو بهش می گه: دست که مثل پا نیس همین طور هر وقت خواستی قطعش کنی، این به قلب وصله. بر می گرده و با استیصال رو به من می گه: تو بهش بگو، خانم ستاره. نمی دونم دست به قلب وصله یا نه. حتی نمی دونم باید به کجا رسیده باشی که در مورد تنها عضوی از بدنت که می تونی باهاش چندرغاز در بیاری این طور حرف بزنی

میلاد گفته بود و من نوشته بودم- پارسال، وقتی هنوز نه سالش بود: "ما رفته بودیم باغ. با دوستام بازی می کردیم. دوستام خیلی بزرگ تر از من بودن، توپ رو شوت کردن. رفتم خونه، گفتم بابا پول بده توپ بخرم. بابام گفت الان می زنمت. گفتم نخواستم بابا. رفتیم یه باغ پر میوه و گل. نشستیم. اون جا پلیس اومد گفت برین بیرون. ما نرفتیم، دستگیرمون کردن. سی سال زندان بودیم". از کلاس انداخته بودنش بیرون. تو حیاط کسی بازی اش نداده بود. با اخم اومده بود تو دفتر. یه تیکه کاغذ پیدا کرده بود. روش دو تا درخت کشیده بود و بعد دو تا توپ. به نقاشی اش یه نگاهی انداخته بودم و ازش پرسیده بودم: پس دوستات کوشن، خودت کوشی؟ به پشتی صندلی تکیه داده بود و گفته بود: من آدم نمی کشم... دو تا درخت، دو تا توپ

No comments:

Post a Comment