Monday 16 May 2011

تصویر خوب

صادق پاکت شیر رو کج می کنه و به اندازه ی دو بند انگشت می ریزه تو شیشه شیرش. ولو می شه و شروع می کنه به مکیدن. سودابه قوری رو برداشته و تو لیوان گیتا و خودش چایی می ریزه. از گوشه ی چشمم می بینم که چطور می دوئه تو آشپزخونه و به سکوی زیر سینک آویزون
می شه تا تو لیوانش آب سرد بریزه. شیفته ی استقلال شونم.

زده زیر گریه. همین جوری اش هم خیلی خوب متوجه نمی شم چی می گه، دیگه چه برسه به وقتی که صداش با هق هق قاطی بشه و از پشت بغض و اشک و ترس و هزار بدبختی دیگه بیاد بیرون، دیگه چه برسه که از پشت تلفن باشه. می گه: بچه هام دیشب تنها موندن خونه، هیشکی پیششون نبوده، هیچی نداشتن بخورن. می پرسم: بالاخره چی شد؟ می گه: اون دکتری که قرار بود عملش کنه تو راه شمال تصادف کرده، مرده. می گم: خب همون بیمارستان می موندین، یه دکتر دیگه عمل می کرد. نمی فهمم جوابش چیه، فقط می شنوم که می گه: این بیمارستان که الان اومدیم می گه ما تشخیص اون بیمارستان رو قبول نداریم، باید از اول خودمون عکس بگیریم. می گه: امسال برای من سال نمی شه، از اولش بدشانسی آوردم. می گه: اگه دستشو عمل نکنه، یه عمر بدبخت می شیم. می گه: چرا این همه بلا سرمون می آد؟ سکوت می کنم. ولی لابد، اگه جای مامان میلاد و هنگامه، یکی از بچه های کلاس اینو می گفت، ازش می پرسیدم: خودت فک می کنی
چرا؟

نمی خوام آخرین تصویرم از خونه شون، سودابه ای باشه که رو زمین ولو شده و عر می زنه که می خوام برم خونه ی خانم ستاره بمونم، نمی خوام آخرین تصویر گیتا قبل از این که بره افغانستان این باشه. می خوام آخرین تصویر، تصویر خوبی باشه؛ از اون روزهایی که راحت ازمون جدا می شه، از اون روزایی که کیفش کوک ئه، که تو پارک با بیست تا بچه سوار یه تابه، که با یه فلافل، یه دونه سنگک، یه نیم ساعت بازی تو پارک می شه سر و ته قضیه رو هم آورد. از اون روزایی که کمتر شبیه بچه ای یه که من می تونستم داشته باشم، بیشتر شبیه بچه ای یه که باید باشه؛ تنها شکل از بچه ای می تونه تو اون شرایط طاقت بیاره و رشد کنه.

هنگامه می گه: یه ورق بده می خوام دو تا خانم چادری بکشم. وسط هاش می گه: این تویی، این خانم گیتاست. می پرسم: دوست داری سال بعد بری مدرسه ی دولتی؟ می گه: نه. دو تا دختر چادری هم کشیده. می گه: این دختر توئه، این یکی دختر خانم گیتا. می گم: چرا دوست نداری؟ اون جا حیاطش بزرگ تره، بلندگو دارن. توجه هنگامه جلب شده، حرف از " بلندگو" کار خودش رو کرده . با شک نیگام می کنه و می گه: پول ما کجا بود که من برم مدرسه ی بیرون؟ راست می گه، تو مدرسه ی دولتی که قراره پولی برای ثبت نام نگیره، از خانواده های افغان فقط اول سال دویست هزار تومن می گیرند- و وسط سال به هزار بهانه هزار جور دیگه... می پرسم: تو پولش رو چی کار داری، اگه پول باشه می ری؟ همون جور که سرش پایینه، می گه: مدرسه ی بیرون تغذیه نمی ده. دو تا آدم قد مورچه کشیده. می گه: شوهر هاتون این پشت باغ دارن کشاورزی می کنن، کوچولو کشیدمشون چون از شما دور اند. هر خانواده ای که فقط یه دویست هزار تومن داشته باشه که خرج مدرسه ی بچه اش کنه، بی درنگ اون رو صرف بچه ی پسرش می کنه- پارسال این رو فهمیدیم، وقتی اجازه دادن افغان ها تو مدارس دولتی ثبت نام کنن، پارسال از این مسئله ناراحت نبودم، می گفتم چه بهتر دخترهاشون رو بفرستن مدرسه ی ما، امسال ولی، فقط دلم می خواد هنگامه بالاخره الفبا رو یاد بگیره. گیتا می خنده و می پرسه: شوهرامون کین؟ نقاشی اش تموم شده، می گیرتش رو به گیتا و به من می گه: اینو بدیم مال خانم گیتا باشه، واسه تو بعدا یکی می کشم، باشه؟ فکر این که هنگامه رو بفرستم مدرسه ی دولتی تیره ی پشتم رو می لرزونه، حتی اگه سنجیده ترین حرف ها رو بزنه، حتی اگه بدونم بهتر از هر کسی از عهده ی مراقبت از خودش بر می آد.

گیتا می گه: شما الان تو یه تابلویین، تکون نخورین. هدیه درخته، شاخه هاش تو باد تکون می خوره. یاسمین شیره، دهنش رو به غرش باز کرده. زکیه علف ئه، رو زمین دراز کشیده. معصومه یه دختر ماهیگیره، پشت به شیر رو یه تخته سنگ نشسته، قلاب اش تو آبه. گیتا می گه: حالا شیر نزدیک و نزدیک تر می شه، دختر ماهیگیر چی کار می کنه؟ معصومه می گه: خب می تونم قلابم رو بندازم که از عقب شیر رو بگیره و پرتش کنم تو آب.

یه تصویر خوب، یه تصویر بی خطر نیس، یه خطر کنترل شده اس

No comments:

Post a Comment