Saturday 2 July 2011

جرقه های کوچیک خوشبختی

یه سری دور میز نهارخوری دور هم جمع شده بودن و نقاشی می کردن، بعضی ها تلویزیون نگاه می کردن، چند تایی دور لپ تاپ من دایره زده بودن و عکس نگاه می کردن. بستنی خوردیم، کمی رقصیدیم، ادای کاراته بازها رو در آوردیم. من روی تخت نشسته بودم و نگاهشون می کردم. با خودم گفتم همشون می تونن همین جا بمونن. تا ابد. و من می تونم همین جور که اینا هستن به کارهام برسم؛ اون روز بار اولی بود که به این فکر کردم. صدای خنده ی چندتاشون از آشپزخونه می اومد؛ داشتن ظرف های بستنی شون رو می شستن. نسیمی که از پنجره ی باز می وزید توی خونه، موهای همه مون رو آشفته می کرد... باریکه ی نوری که روی کاشی کف اتاق افتاده بود کم رنگ و کم رنگ تر می شد. زیر لبی گفتم: ساعت ده دقیقه به پنج ئه، ساعت پنج بر می گردیم

شش صبح سوار دوچرخه شده بودم که برم مدرسه. وسط راه پشیمون شده بودم. تو یه کافه نشسته بودم و شروع کرده بودم به نوشتن، تنها وسیله ای که تو اون روزها حس بیهودگی رو پس می زد. بیش از اندازه طول کشیده بود. یکی از بچه ها زنگ زده بود به گوشی ام. گفته بود دارن خونه هامون رو خراب می کنن. گفته بود ساعت سه صبح ریختن تو زمین و اشک آور زدن. گفته بود از صبح با کامیون شصت، هفتاد خانواده رو با زور و ضرب بردن خارج شهر. وقتی من رسیدم، بولدوزرها خونه ها رو می خوردن و جلو می رفتن، ده ها نفر دور زمین زنجیره ی انسانی بسته بودن. زن و مرد و بچه هزار گوشه ایستاده بودن و زار می زدن. نصف بچه هامون پیداشون نبود. یکی از پلیس هایی که که راه مردم رو بسته بود، گفت: دو سال بهتون وقت دادیم از این زمین برین، باز برگشتین، سیم خاردارها رو کنار زدین و برگشتین، هر چی سرتون بیاد حق تونه. تا عمر دارم لحظه ای رو فراموش نمی کنم که زنی از بین جماعت داد زد: حداقل پل پوت همه ی آدم ها رو از شهر بیرون کرد، شما فقط زورتون به فقرا می رسه، شما از خمرهای سرخ پست ترین. خانواده هایی رو که موندن تو مدرسه جا دادیم. مدرسه مون یه اتاق چهل متری بود. هر نفر به اندازه ی ده سانت جا داشت، بهتر از خیابون خوابی بود. همون روز چتریا رو آوردم خونه ام- چتریا یکی مثل سودابه بود. روز بعدش جانوی رو آوردم. سه ماهش بود، مادرش بعد از اون روز به کل غیب اش زده بود. دو ماه بعد تیدا رو آوردم که گاز اشک آور ریه هاشو داغون کرده بود، وقتی آوردم اش پنج ماهش بود. هر سه شون شش ماه تو خونه ی من موندن. صبح ها با هم پا می شدیم، با خودم می بردمشون سر کار، عصر برمی گشتیم، وقتی آماندا نبود، من یه چیزی برای خوردن آماده می کردم، وقتی اون بود برامون نودل درست می کرد. همه ی اطرفیانم اولش می گفتن نیارشون؛ بعد که آوردمشون، می گفتن نمی تونی ازشون مراقبت کنی؛ بعدها می پرسیدن چطور این کار رو می کنی- هیچکی نمی پرسید چرا آورده بودیم شون. یه شب که تیدا مشکل تنفس اش بدتر شده بود تا صبح با آماندا بیدار موندیم. نزدیک های صبح بالاخره تونست بخوابه. جیرجیرک ها جیرجیر می کردن، هوا آروم آروم روشن می شد. پنج تایی رو تخت دراز کشیده بودیم، چتریا تو خواب غلت زد و به پهلو خوابید. جانوی شست اش رو می مکید. آماندا گفت: تیدا یعنی فرشته. دستش زیر سرش بود، گوشهامون از صدای خس خس سینه ی تیدا پر شده بود، نگاهم کرد و پرسید: هیچ می دونستی؟

تو خونه ی نازگل ایم. دارم ظرف ها رو می شورم. هنگامه به پنجره خیره شده. سودابه و هنگامه و صادق از وقتی اومدن شیفته ی ماهی پلاستیکی هایی شده که نازگل چسبونده به شیشه ی آشپزخونه، از هر فرصتی استفاده می کنن تا بیان و نگاهشون کنن. همشون ماهی قرمز هستن جز یکی، یکی اش سیاهه. همیشه جوری چیده شده بوده انگاری که ماهی های قرمز دارن پشت سر ماهی سیاه کوچولو حرکت می کنن. امروز اما، ماهی سیاهه رو به ماهی های قرمز کرده. هنگامه می گه: این سیاهه با بقیه فرق داره، انگار داره تنهایی با اون یکی ها می جنگه

هنگامه کله اش رو زیر آب می کنه و بعد که بیرون می آره با چشم های بسته می گه: من ماهی ام. سودابه از خنده غش کرده. صادق دستاشو رو آب می کوبه... همیشه فکر کرده ام زندگی جرقه های کوچیکی یه که- خیلی جاها به رغم همه، خیلی مواقع در جهت مخالف همه- باید رو هوا بجهی و بگیریش. همیشه فکر کرده ام که حتی گرفتن یه جرقه ی کوچیک هم کافی یه تا مسیر زندگی ات عوض بشه

No comments:

Post a Comment