Saturday 17 November 2012

داستان خوان های بی پایان

خوان اول: خانومه تو پایگاه واکسن، با کله اش سودابه رو نشون می ده. دستش رو دراز می کنه، ابروشو می اندازه بالا و می گه: شناسنامه. سودابه نشسته روی صندلی پلاستیکی و آستینش رو بالا زده. اشک هاش چیکه چیکه می ریزه روی لپ هاش، دستاش رو دور کمرم حلقه کرده. کله اش رو برمی گردونه و صورتش رو فرو می کنه تو شکمم. چشمم به هنگامه اس که از جاش بلند شده و توی کمد پشت سرش سرک می کشه. کنارش یه زن جوون و پسرش ایستادن. دست پسره تو دستای مامانشه. زن جوون برای هزارمین بار می گه: آخه خود مدرسه گفت باید کارت واکسن رو از پایگاه بگیریم. حتی از همون جایی هم که من نشسته ام صف آدمای بیرون پایگاه رو می بینم، خط نامنظم و بی انتهایی که همهمه شون تموم سالن رو برداشته. هنگامه از توی کمد، شیشه ی الکل رو برمی داره و سعی می کنه برچسب روش رو بخونه، اشاره می کنم که در کمد رو ببنده و بشینه سر جاش. کپی پاسپورت سودابه رو می دم دست خانومه. خانومه مقنعه ی سفیدش رو از پشت می کشه عقب تر، صورتش خیسه عرقه. هن و هن کنان می آد این طرف میز، برگه رو می گیره و پرتش می کنه روی یه پوشه ی زرد. همون جور که دنبال سرنگ می گرده، می گه: این افغانی ها ما رو دیوونه کردن، بسکه تنبل و بی فکرن، هرسال موقع شروع مدارس تازه یادشون می افته بچه هاشون کارت واکسن ندارن.
من به هنگامه نگاه می کنم. هنگامه به زن جوون. زن جوون به پسرش. پسرک به سودابه. هیچ کدوممون حرفی نمی زنیم؛ سودابه برای این که تمام بدنش از فکر فرو رفتن سرنگ تو بازوش منقبض شده، پسرک برای این که تو فکر مدرسه ی جدیدشه، مامانش برای این که مصممه کارت واکسن رو هرجور شده بگیره، هنگامه برای این که من بهش گفته ام بشینه سر جاش و من- من توجیهی برای سکوت ام ندارم.
تو راه بازگشت، تو تاکسی، سودابه توی بغلم خوابش برده. هنگامه پشتش به منه، پیشونی اش رو چسبونده به شیشه و چشماش پی هر ماشینیه که از کنارمون رد می شه. یکهو می پرسه: خانومه راست می گفت؟ آروم کله ام رو به گوشش نزدیک می کنم و می پرسم: چی چی رو راست می گفت؟ می گه: همینی که اگه سودابه گریه اش رو بس نکنه یه آمپولی می زنه که دیگه هیچ وقت اشکاش تموم نشه؟ می پرسم: تو فکر می کنی راست می گفت هنگامه؟ با نگاهش موتوری رو دنبال می کنه و می گه: نه فکر می کنم راست نمی گفت. سودابه چشماشو باز کرده، صحبت هامونو شنیده، خودش رو کش و قوس می ده و می گه: منم فکر کنم راست نمی گفت، اگه اشکای آدم تموم نشه دنیا رو آب برمی داره، خود خانومه هم غرق می شه. هنگامه برمی گرده و بدون این که مژه بزنه تو چشمام خیره می شه، می گه: فکر می کنم هیچ حرفی اش راست نبود. "هیچ" اش یه هیچ معمولی نیس. هیچ اش یه هیچ غلیظ و محکم و بااطمینانه.
خوان چهارم: مدرسه ی دولتی درست در آخرین لحظه دبه در آورده. درست بعد از روزی که به من اطمینان دادن که همه چیز مرتبه و می تونه ثبت نام بشه. حالا به گلی گفتن کارت واکسن هنگامه قبول نیست. من مریضم توی رخت خواب. با تب و لرز و دماغ گرفته. گلی زنگ می زنه با استیصال و ترس و اشک. می پرسه: چیکار کنم، کجا برم؟ می فرستمش پایگاه واکسن. زنگ می زنم پایگاه از خانومه می پرسم: مشکل چیه؟ جواب سر بالا می ده. تاثیره تب بالاس لابد- که همراهش یه حسی از مستی می آره، یا تاثیر مریضی که آدم رو بی پروا می کنه. پای تلفن می گم: می تونم ازتون شکایت کنم. آخر روز می شنوم دکتر بیمارستانی که گلی و هنگامه بالاخره تونسته بودن کارت واکسن رو توش تجدید کنن هم همین رو گفته. به هنگامه یه بسته مداد رنگی داده بوده، و به گلی گفته بوده: من شرم می کنم. گفته بوده: باید از پایگاه شکایت کنین.
خوان ششم: ناظم مدرسه ی هنگامه تا من رو می بینه می گه: این دختره برای ما زندگی نذاشته. می پرسم: چطور؟ با بدخلقی می گه: نگو چطور، خودت حتما می دونی. می گه: رفته ام سر کلاس شون، معلم نداشتن. بهشون می گم در بیارین دفتراتون رو نقاشی بکشین، هنگامه پاشده می گه من می تونم مشقای خونه ام رو بنویسم؟ بهش می گم: نه وقتی همه دارن یه کار می کنن که تو نمی تونی دربیاری کار دیگه کنی. می پرسه: چرا؟بپرسین خب شاید چند نفر دیگه هم بخوان مشقاشون رو بنویسن. می گم: نمی شه، دربیار نقاشی بکش. می گه: باشه می کشم ولی چون حوصله ی نقاشی کشیدن ندارم نقاشی ام حتما بی حوصله و زشت می شه، و یه صفحه هدر می ره.
صورتم رو یه لبخند پرافتخار پر کرده. فکر می کنم تقریبا به هرهدفی که براش توی مدرسه ی خودمون برنامه ریزی کرده بودیم، رسیدیم.
خوان هفتم: هنگامه نشسته پشت میزی که از سرکوچه با میلاد پیدا کردیم و آوردیمش توی خونه. میزه در ظاهر خیلی به دردبخوره ولی عملا پدرجد کمر آدم رو درمیاره و جای پا هم نداره. دارم بهش دیکته می گم. یه تیکه آفتاب افتاده روی صادق که روی فرش کنار نی نی دراز کشیده. صادق دهنش رو چسبونده به گوش نی نی و داره می خونه: پاییزه پاییزه، برگ درخت می ریزه. هنگامه کله اش رو بالا می گیره و یادآوری می کنه: این رو امروز توی مهد یاد گرفته. یه کم مکث می کنه و بعدش می گه: ناظم مون سر صف داد می زنه افغانی ها بیاین شهریه هاتون رو بدین. سر مدادش رو گاز می زنه و می گه: این اشتباهه، حق نداره داد بزنه افغانی ها بیاین شهریه تون رو بدین.
خوان هزار و یکم: میلاد توی کتابش نمی نویسه. وقتی دارم کمک اش می کنم سئوالات جغرافی اش رو حل کنه نگاهش می کنم که چطور با دقت ویژه یه برگه از دفترش می کنه و با چسب می چسبونه کنار سئوالات کتاب. کارش که تموم می شه کله اش رو بالا می گیره و توضیح می ده: این جوری تا آخر سال نو می مونه، بعدش می تونیم بدیمش به بچه هایی که کتاب ندارن. می گم: پس به دوستاتم بگو که این کار رو بکنن که آخر سال یه عالمه کتاب داشته باشیم. اخم می کنه، نگاهش رو ازم می دزده و و می گه: من دوستی ندارم.
مثل هرسال دارم ورقه های امتحانی سال گذشته ی میلاد رو ورق می زنم که به دردبخورهاشو انتخاب کنم و برای مدرسه ی خودمون کپی بگیرم. یه جا، تو یه قسمتی از "بنویسیم" که باید با "شک" جمله می ساخته نوشته: من شک دارم که بتوانم به کلاس بالاتر بروم. هاج و واج می مونم. میلاد شاگرد اول مدرسه... شک داره که بتونه کلاس بالاتر بره.
می گه صدا م زدن سر صف. ناظم شون با یه دست کتاب  جفرافی رو گرفته بوده و دست دیگه اش رو گذاشته بوده روی شونه ی میلاد، رو به بچه ها توی بلندگو داد زده بود: خاک تو سر همه تون، این بچه افغانیه فهمیده چه جور باید به بقیه کمک کرد شماها هنوز نفهدیدین. می گه: بعدش بهم یه دونه جامدادی جایزه دادن.

1 comment:

  1. سلام
    کلی از نوشته هات رو خوندم. به عنوان یه ایرانی واقعا شرمنده ام که این رفتارا با تو و خانواده ات میشه. امیدوارم بتونین با سختی ها کنار بیاین و روزی شرایط متفاوتی رو تجربه کنین. برات صبر و موفقیت روز افزون آرزو میکنم

    ReplyDelete