Friday 4 February 2011

چرا

یک صبح آفتابی در بهمن ماهه. نور خورشید از پنجره های کوچیک و رنگی بالای در عبور کرده و مثل یه آبشار سرازیر شده رو موکت کثیف و خاک گرفته کلاس. ياسمين زير ميزه. منم همین طور. به پشت دراز كشيده، مي گه: دیگه هیچ وقت بیرون نمی آم، چرا من رو بازي نمي دن؟ شونه ام رو مي اندازم بالا، مي گم: شاید چون ما اين زيريم، كسي ما رو نمي بينه. اون بيرون بچه ها جيغ مي زنند و با هر شماره اي كه گيتا مي گه تند تند جا به جا مي شن، صداي خنده شون كلاس رو پر كرده. اين زير ياسمين چشماش رو بسته، زیر لب تکرار می کنه: هیچ وقت دیگه بیرون نمی آم، این جا خونه مه. بهش می گم: نیگا کن، بچه ها پاهاشون رنگی شده، انگار دارن روی رنگین کمون می رقصن. ياسمين غلت زده و چشماش رو باز كرده. يه وجب با من فاصله داره، مي تونم بگيرمش و بكشمش بيرون. به جاش می گم: بيا از رو پاهاشون حدس بزنيم كي هستن. اون جوراب زرده كيه؟ اون خال خاليه؟ اين كه جوراب پاش نيست؟ اون که نور قرمز افتاده رو پاش کیه؟ یاسمین چشمش به پاهای بچه هاست، می پرسه: اگه رنگ هایی که روش می رقصن دور پاهاشون رو بگیره و اون قدر سفت بشه که نتونن دیگه حرکت کنن ما می ریم نجات شون می دیم، مگه نه؟ یک کم بعد، دستم رو می گیره و می گه: پای بابای من تو سیمان گیر کرده

قراره هرکس نقشی رو اجرا کنه: از جاش پا شه و نشون بده که اگه یه روز ببینه بچه ای رو دارن تو راه مدرسه اذیت می کنند چی کار می کنه. آقامیر اولین نفره. مدینه و فاطمه و کوثر کیف کوله ی عاطفه رو ازش گرفتن و دارن به هم پاس می دن. آقامیر می پره وسط و می گه: بندازین به من- و تا کیف دستش می آد باز پرتش می کنه سمت مدینه. مریم نفر دومه، یه گوشه دورتر ایستاده. تکون نمی خوره. عاطفه داره خودش رو به آب و آتیش می زنه که کیف رو پس بگیره. یاسمین پشت مریم کنار دیوار وایساده، دستش رو دراز می کنه و مریم رو هل می ده سمت بچه هایی که عاطفه رو دوره کردن، می گه: برو به عاطفه کمک کن. گیتا می گه: نه. بذار ببینیم خودش چی کار می کنه. بگو داری چی کار می کنی مریم؟ مریم یه لحظه تعادلش رو از دست داده ولی برگشته سر جای خودش، رو به گیتا می گه: من(مکث می کنه)دارم نیگا می کنم

یاسمین زیر میزه؛ نگاهش می کنم که چطور از بچه های دیگه فاصله می گیره و از رو صندلی هایی که هلشون داده ایم ته کلاس عبور می کنه و می ره زیر میز. یه تراش اون زیر پیدا کرده، یا یه مداد، و شروع کرده که با کوبوندنش به پایه میز صدای بلندی در بیاره. می رم دنبالش. سعی می کنم هر جور شده خودم رو زیر میز جا بدم. دستم هنوز بهش نمی رسه. می گم: من که کوچیک بودم وقتی پاک کنم می افتاد زیر میز و می رفتم که بیارمش همیشه فکر می کردم چی می شد اگه دیگه لازم نبود بیام بالا. اخماش تو همه. می گه: چرا نرفت کمک عاطفه؟ مگه نیگا کردن کاره؟ می گم: شاید ترسیده بود، تو که صبر نکردی ببینی چرا کاری نکرد. دوباره شروع کرده که بکوبه به پایه میز. یکدفعه بر می گرده و اون چیزی رو که باهاش صدا در می آره سر می ده تو دستم، با عصبانیت می پرسه: چرا؟

اون چیزی که باهاش صدا در می آورده یه جاکلیدی آهنی شکسته اس؛ وقتی چشماش رو بسته، مشتم رو آروم باز می کنم و با دقت به جاکلیدی نگاه می کنم. هیچ نمی تونم تشخیص بدم که اگه نشکسته بود چه شکلی داشت. نگاهم به یاسمین می افته، چشماش رو باز کرده و در سکوت به کف دست من خیره شده

No comments:

Post a Comment