Sunday 13 February 2011

"پنج شنبه ها"

میلاد پیله کرده بیاد سر کلاس عکاسی بشینه. می گم: حوصله ات سر می ره، عکس نداریم نشون بدیم فقط می خوایم حرف بزنیم. می گه: گوش می دم، شیطونی نمی کنم. امیرحسین داره رو سکوی بالای دیوار می دوئه، یه توپ پلاستیکی زیر بغلشه. راننده ی آژانسی که سونیتا رو از سرآسیاب آورده داره چونه می زنه که دو هزار تومان بیشتر از همیشه کرایه بگیره. به میلاد می گم: کلاس بچه بزرگ هاست. تندی می گه: من فردا ده سالم می شه. بچه ها از تو حیاط داد می زنند: تو کوچه دعوا شده، تو کوچه دعوا شده. تو کوچه عادله گردن امیرحسین رو چسبیده، داد می زنه: این توپ منه، از خونمون آوردمش. داداش کوچولوی فاریا زده زیر گریه، پشت فاریا قایم شده و یکبند می گه: بریم خونه. هر جوری هست جداشون کرده ام، می گم: آخه کتک کاری سر یه توپ؟ برگشته ام تو دفتر. دارم دفترم رو در می آرم که برم سر کلاس عکاسی. میلاد کله اش رو چسبونده به پنجره. خانم بنفشه یه ساندویچ از زیر میز درآورده، رو به میلاد می گه: بیا بگیر و برو خونه ات. دست خانم بنفشه تو هوا می مونه، میلاد می دوئه بیرون.گیتا می ره دنبالش. خانم بنفشه نگاهش به من می افته، می گه: چی شد؟ ناراحت شد؟ رو پله های بیرون دفتر، میلاد سرش رو گذاشته رو پاش. حاضر نیست ساندویچ رو بگیره. یه نیگا به گیتا می اندازم، روش به منه. می گم: بیا میلاد، بیا سر کلاس بشین. چشماش برق می زنه. پا می شه
و راه می افته سمت کلاس

صفیه می گه: کشور آدم جایی ئه که توش احساس امنیت می کنی. نرگس می گه: دوستام تو مدرسه بهم می گن نگو افغانی هستی، مگه ایران متولد نشده ای؟ فرشید می گه: کوچیک که بودم جوراب می فروختم، وقتی می گفتم افغانی ام بهم کمتر پول می دادند. حامد می گه: خیلی ها نمی دونند افغان ها نمی تونند مدرسه برن یا حساب بانکی باز کنن. سونیتا می گه: به ما می گن سگ شناسنامه داره، شماها ندارین. مهناز می گه: وقتی می خوام خواهرم رو سوار تاب کنم بهم می گن شما افغانی هستین، حق ندارین تو کشور ما باشین. صفیه می گه: رسانه ها فقط از جنگ و بدبختی افغانستان می گن، عکس های ما چطوری می تونه با رسانه ی به اون بزرگی مقابله کنه؟ میلاد یه گوشه آروم نشسته. نوبتش که می شه می گه: اگه موتور به ما بزنه نمی تونیم بریم بیمارستان، اگه پامون بشکنه باید بذاریم خودش جوش بخوره. کلاس که تموم می شه میلاد کمک می کنه مدادها رو جمع کنم. وقتی داره مدادها رو دستم می ده، می گه: گوشت رو بیار. بعد می گه: خاله ستاره، یه ساندویچ می دی بخورم؟

تو کوچه اسحاق و سلیمان و میلاد دارن شمشیربازی می کنند. از دم پارک که رد می شم، هنگامه رو می بینم، بعد سودابه رو و آخر سر صادق رو. به ترتیب می پرن بغلم. به هنگامه می گم: چرا نمی آی مدرسه آخه؟ حالا هر روزی نمی آی، پنجشنبه ها بیا. سودابه می گه: منم می آم. صادق تکرار می کنه: منم می آم. می گم: بیاین، همه بیاین. پایین چشم سودابه کبود شده. می گم: این چی شده؟ هنگامه می گه: سرمه کشیده. می گم: این سرمه نیست، چی شده؟ سودابه نیگام می کنه. لام تا کام حرف نمی زنه. هنگامه می گه: خاله رو یه کاغذ بنویس پنجشنبه ها. بساطم رو تو کوچه ولو کردم. رو زانوهام نشستم و از تو کیفم یه کاغذ در آورده ام، دنبال مداد می گردم. چشمم به دامن سودابه می افته که کثیفه، به دمپای هاش که پاره است. دستش شیشه شیر خالی صادقه. هنگامه می گه: خاله چند روز مامانم شیشه صادق رو قایم کرد که انقدر شیر نخوره، صبح تا شب گریه کرد، لاغر شده بود چه جور، آخرش مامانم دوباره شیشه شیر رو بهش داد. مداد رو پیدا کرده ام. می نویسم: پنج شنبه ها بیایید...سودابه ادامه اش رو می گیره و می گه: بیایید "قصته" بخونیم. می نویسم: بیایید قصه بخوانیم. به هنگامه می گم: اینو گم نکنی، بذار یه جا که یادت بمونه

انقدر می ایستم و نیگاشون می کنم تا دور و دورتر بشن؛ می ایستم تا تماشاشون می کنم که چطور هر چند قدم یک بار بر می گردند و دست تکون می دن، انقدر می ایستم تا انقدر دور شن که کاغذ تاخورده ی "پنجشنبه ها" تو دست هنگامه دیگه دیده نشه

No comments:

Post a Comment