Saturday 26 February 2011

دویدن

هفت، هشت تا در نیمه باز، دور یه حیاطی که نصف دیوارش ریخته، دست هایی که به پر و پات می پیچن، اتاقک های تاریک و ولوله ی آدم های خمار. پوریا تمام راه خونه تا مدرسه رو دویده، خواهر چهل روزه اش رو روی میز دفتر گذاشته و گفته: این مریضه. گفته این مریضه و بعد غیبش زده. نه کسی پوریا رو می شناخته، نه آدرس جایی رو که توش زندگی می کرده داشته. یه نوزاد مریض روی میز دفتر، که یکهو شروع کرده به تشنج. تو بیمارستان تشخیص داده اند که معتاده. یه نوزاد مریض و معتاد که کسی آدرس خونه اش رو بلد نبوده

قراره هرکس از ترس هاش بگه؛ از وقت هایی که احساس ترس می کنه و از چیز هایی که می ترسوندش. هدیه می گه: من از مارمولک می ترسم. کوثر می گه: من شبا می ترسم، همش فکر می کنم یکی پشت سرمه، بر می گردم و می بینم کسی نیست. پوریا می گه: من از گم شدن می ترسم. فاطمه می گه: من از دزد می ترسم. امید می گه: دخترها از معتادها می ترسن. می پرسم: پسرها از معتادها نمی ترسن؟ یاسمین پا شده بره رو کوه صندلی های کنار دیوار بشینه، بر می گرده و می گه: نه، پسرها خودشون معتاد می شن. به دو تا گروه که تقسیم می شیم، شکیلا می گه: خاله، یه دفعه من و دوستم از مدرسه بر می گشتیم، دو تا معتاد دویدن دنبالمون، تا دم خونه ولمون نکردن. شمیلا یکهو می گه: من می خوام نقش معتاد اولی رو بازی کنم. هدیه می گه: منم نقش اون یکی معتاد رو. شکیلا می گه: منم نقش خودمو بازی می کنم. پوریا ساکت نشسته. شمیلا می گه: اینا مثلا برن از مغازه خرید کنن و بیان سر راه به ما برسن. می گم: پوریا تو نقش مغازه دار رو بازی کن، باشه؟ سیاوش اومده ببینه می تونه یکی دو کلاس درس با بچه های مدرسه برداره یا نه. وارد بازی می شه، می گه: منم شاگرد مغازه ی توام پوریا. پوریا چشماش برق می زنه، دور و برش رو نگاه می کنه و آروم می پرسه: خانم مغازه ام کجا باشه؟

بچه ها دور گیتا حلقه زده اند. گیتا می گه: ما تو یه جنگل هستیم.این جنگل پر موجودات خطرناکه، حالا با شماره سه شیری به شما حمله می کنه. بچه ها جیغ می کشند و دور اتاق می چرخند. میلاد زیر صندلی قایم شده، دانیال و بهروز و حسین و مرتضی زیر میز پناه گرفته اند. سلیمان و نسیمه گوشه ی اتاق به دیوار چسبیده اند. گیتا می گه: خب، شیر که می بینه همه فرار کرده اند، روشو بر می گردونه و آروم آروم می ره سمت خونه اش، بچه هایی که قایم شدن نگاه می کنن و می بینن که شیره داره می ره، اونا آروم از جایی که قایم شدن می آن بیرون. نسیمه از دیوار فاصله گرفته، رو به بچه ها می گه: بیاین بیرون دیگه، رفت. گیتا ادامه می ده: بچه ها با خودشون فکر می کنن اگه یه دفعه دیگه شیره حمله کنه ما می خوایم چی کار کنیم؟ دانیال و سپیده داد می زنن: فرار می کنیم. سلیمان می گه: باز می ریم زیر میز. دانیال می گه: یا گوشه ی دیوار. گیتا می پرسه: دوباره؟ هر دفعه می خواین فرار کنین؟ سودابه یواش رفته سمت گیتا، داره دستاشو رو بهش تکون می ده، جوری که انگار یه موجود کوچولوی ترسناکه. میلاد ( با این که روز خوبش نیست، با این که از اول کلاس پدر جد همه ی ما رو در آورده) می گه: نه، خانم ما فرار نمی کنیم، ما با شیره می جنگیم. آزیتا و نسیمه بالا و پایین می پرن و می گه: ما هم همین طور، ما هم دیگه فرار نمی کنیم

کلاس شیفت اول تموم شده. با گیتا و نازگل دم پنجره ی رو به حیاط ایستاده ایم. منتظریم ساعت یک شه و گروه بعدی بیان تو. گیتا می پرسه: سیاوش رفت؟ نازگل می گه: نه اون جا تو حیاطه. می پرسم: کجا؟ می گه: اوناهاش. تو حیاط سیاوش خم شده و داره با پوریا حرف می زنه. نازگل می گه: انگاری که با گوشی اش براش کورنومتر گرفت که دور حیاط بدوئه. حرف نازگل تموم نشده، پوریا یه دفعه دیگه شروع می کنه به دویدن. نازگل زیر لب می گه: نیگا چه تند می دوئه. یه گربه لاغر رو دیوار خمیازه می کشه. من از ذهنم می گذره: اسفند ماهه

No comments:

Post a Comment