Sunday 1 August 2010

نفر سوم

سه نفر بودند. هرچند اون اول من متوجه نشدم

بهمن ماه بود. تو راه پله ی بالا ایستاده بودم و با زن و مردی که از شهرداری اومده بودند یکه به دو می کردم. قرار بود کف کلاس ها رو موکت کنند. با ناباوری می پرسیدم :" آخه چرا؟ پس نیمکت و میز ها رو چه کار کنیم؟ بچه ها چه جوری برن سر کلاس بشینند؟" زنی که از شهرداری اومده بود با آرامش ساختگی می گفت: "نیمکت ها رو نگه دارین شاید بعدا به درد بخوره. بچه ها ولی باید کفشاشون رو در آرند و سر کلاس برن". کارد می زدی خونم در نمی اومد. گفتم: "آخه این جا... تو فسقل جا...دو قدم فاصله با راه پله... هشتاد تا بچه کفشاشون رو در آرند کجا بذازن؟ بعد که می خوان کفشاشون رو پاشون کنند چه جوری کفشاشون رو پیدا کنند؟ کجا بپوشن؟ " مردی که از شهرداری آمده بود با بی حوصلگی گفت: "همینه که هست. ما باید این جا رو تا عصر موکت کنیم. بذار خانم ما کارمون رو کنیم بعد شما این جا (با انگشتش به یک فضای نا معلوم اشاره کرد) یک جاکفشی نصب کن". نا امیدانه یک دفعه ی دیگه هم تلاش کردم: "این جا یعنی کجا؟... نمیشه حالا موکت رو به زمین با چسب نچسبونید؟" زنه گفت: "ببین عزیزم ما هیچ کاره ایم. به ما ابلاغ شده." درست همون موقع که خواستم بپرسم: آخه چرا باید همین چیزی رو به شما ابلاغ کنند، خانم نوره از پایین راه پله داد زد: خانم ستاره، این پایین با شما کار دارند

اون پایین، دم در دفتر یه آقا ایستاده بود. از پشت دیدمش. دستش تو جیب شلوارش بود. کنارش یه زن چادری ریزه میزه به دیوار تکیه داده بود. چادرش خاکی و کهنه بود. روشو گرفته بود ولی صورتش رو به من بود. گفتم: بله؟ با من کار داشتید؟ مرده برگشت. گفت: شما خانم ستاره هستید؟ سرم رو تکون دادم که یعنی بله. گفت: هنوز برای مدرسه ثبت نام می کنید؟ این خانم تازه از پاکستان امده. شوهرش مرده. فقیره. شما هنوز ثبت نام می کنید؟ رویم رو کردم به طرفه زنه. پرسیدم: "بچه هات کوشن؟ تا حالا مدرسه رفته اند؟ چند سالشونه؟" مرده گفت: "کوچیکن. مدرسه تو پاکستان رفته اند". از پشت چادر زنه، تازه یه کله ی کوچیک رو دیدم. از زنه پرسیدم: یکیشون همینه؟ مرده گفت: "بله این کوچکترین شونه". به مرده نگاه کردم... آیا این فقط تصورات من بود که هر وقت از زنه چیزی می پرسدم، مرده جواب می داد؟ مرده گفت: "اون یکی هم اون جاست" و با انگشت پسرکی رو نشون داد که بیخ دیوار ایستاده بود و گل کوچیک بچه ها رو نگاه می کرد. گفتم: "معلم کلاس اول باید قبول کنه که شاگرد جدید رو وسط سال سر کلاسش بفرستیم. بذارین برم باهاشون مشورت کنم". چرت می گفتم. کلا تا به حال اتفاق نیفتاده بود که بچه ای وسط سال بیاد و ما ثبت نامش نکرده باشیم. از پله دویدم بالا. خانم و آقایی که از شهرداری اومده بودند داشتند کلاس ها رو متر می کردند. مرده که من رو دید گفت: ببینین خانم ما این جا رو...پریدم وسط حرفش: الان نه... و در کلاس خانم بنفشه رو باز کردم. گفتم: خانم بنفشه، دو تا بچه ی جدید اومدن. می شه بیان سر کلاستون؟ خانم بنفشه وا رفت: دو تا... سواد دارند؟ گفتم: آره مثل این که. یه امتحان کن اگه دیدی سطحشون خیلی پایین تره به من بگو می ذارمشون سر کلاس های مهد. به بچه ها گفتم: "بچه ها دارم دو تا بچه ی جدید میارم سر کلاستون. باهاشون خوب باشین، باشه"؟ بچه ها یکی در میون با لحن آهنگین و کشدار گفتند: باشه. از بالای راه پله به زنه گفتم: بفرستین بچه ها رو بیان بالا. دیدم سه تا بچه از پله ها بالا اومدند. آخریشون قد نسبتا بلندی داشت. لاغر و استخونی بود و یه بلوز پشمی کلفت تنش بود که سرشونه هاش در رفته بود. گفتم: این دیگه کیه؟ مگه سه تان؟ مرده گفت: بله سه تا هستند. گفتم: شما که گفتین دو تان. همشون یکهو نگاهم کردند. مادره... مرده و سه تا بچه ها. یه سکوت خیلی گنده همه جا رو فرا گرفت. یه سکوت همراه با ترس ، یه ترس سیال تو هوا، ترس از بی منطقی آدم هایی که قدرت تصمیم گیری تو دستشونه. قدرتی که نیاز داره یکی رو- هر کی رو- همیشه به نحوی تحقیر کنه. از موقعیتی که به وجود آورده بودم، به خودم لرزیدم. رفتم کنار که جا برای رد شدن بچه ها باز شه. گفتم: پس هر کس واسه خودش یه صندلی پیدا کنه و بیاد سر این کلاس این طرفیه

یک هفته بعد کوچکترین شون رو فرستاده بودیم مهد کودک. دو تاشون مونده بودند سر کلاس اول. پسری که از همه بزرگ تر بود اسمش سلیمان بود. نمی تونست درست صحبت کنه. وقتی صحبت می کرد کمتر کسی متوجه می شد که داره چی می گه. بچه ها مسخره اش می کردند. وسطیه اسمش اسحاق بود. شایدم ایساق. خودش می گفت ایساق، بقیه صداش می کردند اسحاق. یه روز که معلم نداشتند رفتم سر کلاسشون. گفتم می دونین چیه؟ بیاین یه بازی کنیم. هر کس بیاد به یه زبونی که بقیه نمی فهمند صحبت کنه. بچه ها چشمانشون اندازه ی نعلبکی شده بود. پرسیدند: چه جوری؟ گفتم: خب یه زبون بسازید! هنگامه عاشق این جور بازی هاست. تا چند ماه بعد از اون روز نمی شد باهاش چند کلمه درست حرف زد، کشته مرده ی زبون اختراعی خودش شده بود، خدا می دونه چند نفر من رو فحش می دادند. محمدرضا شاگرد اول کلاس خیلی سختش بود، نمی دونست باید چی کار کنه. گفتم اون هایی که دلشون می خواد برن تو گروه اون کسایی که این کار واسشون راحت تره. اسحاق پرسید: خانم ما می تونیم به یه زبون دیگه، به جز فارسی، که بلدیم حرف بزنیم؟ گفتم باشه. چی هست اون زبون؟ سلیمان گفت: اردو. بچه ها خوششون اومده بود. بعضی هاشون که چند سالی تو اردوگاه های پناهندگان تو پاکستان مونده بودند می تونستند زبون اردو رو بفهمند. اسحاق یه جمله به اردو گفت و چند نفری خندیدند. گفتم: خب معنی اش چیه؟ حلیمه گفت: "می گه تو پاکستان یه شتره رو دیده که خمیازه می کشیده" و از خنده ریسه رفت. سلیمان یه جمله ی دیگه به اردو گفت. گفتم: خب یعنی چی؟ گفت: "خانم یعنی من دلم می خواد بازیگر بشم". میلاد به زبون اختراعی خودش چیزی گفت. فاریا پرسید: یعنی چی؟ میلاد رو به من گفت: خانم یعنی من دزد نیستم

از اون روزهایی بود که می تونستم روی زمین چهار زانو بشینم، بچه ها کنارم دایره بزنند، حرف هایی رو به هم بزنیم که تو هیچ شرایط دیگه ای امکان پذیر نبود. از اون روزهایی بود که می شد فراموش کنم که سه نفرشون رو دو نفر دیده بودم

2 comments:

  1. موکت؟ آخر سر چسب زدن؟ نمی دونم ولی بوی مکتب اسلامی میاد. از الان دارن به فکر بچه ها هم میفتن که چه جوری سیستم رو اعمال کنن. یاد یه آزمایشگاه افتادم پشت دانشگاه شریف که مال بسیج دانشجویی بود و باید کفش درمی آوردیم می رفتیم اونجا. خیلی مسخره بود. ولی این نه به این مسخرگی.

    ReplyDelete
  2. کلی وقت، کلی چسب، کلی موکت هدر رفته بود. نمی تونستم به این فکر نکنم که اگه مو کت ها رو به بچه هایی می دادند که یه زیرانداز هم تو خونه هاشون نداشتند چه قدر خوب می شد(-به همین سادگی)؛ که اگه چسب رو برای پر کردن درز پنجره ها به کار می بردند چه قدر کلاس های درس گرم تر می شدند؛ که اگر نیروی انسانی شون رو صرف بچه ها یا هر چیز دیگری می کردند چقدر کارشون مفیدتر می بود

    آخر سر چسب زدند. مال یک اتاق رو بعد از مدتی کندیم. روی موکت اتاقی که کنده نمی شد بعد از مدتی همه با کفش راه رفتیم.به هر حال بعد از چند ماه تنها چیزی که باقی مانده بود کف چسبی یه اتاق، و موکت چرک اتاق دیگر بود

    ReplyDelete