Monday 16 August 2010

جادوی تصویر

هنگامه پنج دقیقه است ایستاده جلوی پوستری که چسبونده ام به دیوار دفتر و دست هاشو به کمرش زده. معصومه چشماشو ریز می کنه و می گه: این زشته. الهه می گه: این بچه هه لخته. هنگامه بالاخره به حرف می آد، می گه: "این چرا این قدر کثیفه؟ چه قدر لباسای این بچه بزرگه کثیفه، چه قدر زیر ناخن هاش چرکه". معصومه می گه: "این رو از این جا ورش دارید، این این جا رو زشت کرده". همشون کله هاشون رو نزدیک پوستر برده اند. انگار که نقشه ی جغرافیاست، با وسواس وارسی اش می کنند. می پرسم: هنگامه این بچه ها چرا کثیفند؟ هنگامه بر نمی گرده نگاهم کنه، همون جور که روش به پوستره می گه: "این بچه بزرگه مامانش گفته رخت هاتو بشور، من برم چایی بذارم، بچه هه گفته من نمی رم دستام سردشون می شه. مامانش گفته اگه نری نمی ذارم برنج بخوری. بچه هه گریه می کنه که نه من نمی خوام". می پرسم: الهه بچه کوچیک تره چرا لخته؟ می گه: "لابد لباس نداشتند تن این بچه هه کنند، یعنی حتی یه تیکه لباسم نداشتند؟" می پرسم: معصومه چرا این رو از این جا برش دارم؟ چی اش این جا رو زشت کرده؟ معصومه جواب نمی ده. همون جور که خیره به پوستر نگاه می کنه، آروم رو صندلی ای که پشتشه میشینه

چند روز به عید مونده. آصف و دو تا فاطمه ها تو دفتر هستند. قراره یه تئاتر برای بچه های کلاس اول اجرا کنند. نمایشنامه اش رو خودشون نوشتند و حالا اضافه تر از بقیه ی بچه ها تو مدرسه مونده اند که دکور نمایششون رو بسازند. فاطمه نشسته روی صندلی و دستش یه قلم موئه. می گه: "من از پوستر های دفتر خوشم نمی آد. این ها چیه رو این پوستر ها نوشته؟ یعنی چی آخه؟" آصف داره با مقوا یه عینک درست می کنه، سرش رو می گیره بالا که ببینه فاطمه داره به کدوم پوستر ها اشاره می کنه. وقتی می فهمه، شروع به خوندن نوشته ی روی پوستر می کنه: داشتن شناسنامه... فاطمه می پره وسط حرفش می گه: "می تونم بخونم. ولی می گم خب که چی؟ این که خیلی واضحه". می پرسم: "حق همه ی کودکان است یعنی چی فاطمه؟" می گه: "یعنی همه ی بچه ها باید شناسنامه داشته باشند، حق شونه". آصف جوش میاره: "پس چی اش واضحه؟ مگه تو شناسنامه داری؟" می پرسم: "واسه چه کسی واضحه؟ برای چه کسی روشنه که بچه ها باید شناسنامه داشته باشند؟" فاطمه می گه: "واسه من". اون یکی فاطمه می گه: "بابای من می خواست واسه ماها شناسنامه بخره. نشد دیگه، جور نشد. پولش زیاد بود. چند میلیون می شد". آصف می پرسه: "این پسره که تو این پوسترس خودش شناسنامه نداره؟ ( عینک مقوایی رو ول می کنه و میاد جلوتر که پوستر رو از نزدیک نگاه کنه) یا که خواسته بگه من شناسنامه دارم بقیه ی بچه ها هم باید داشته باشند؟" من می گم: "نمی دونم". فاطمه می گه: "داره حتما، همین شناسنامه که جلوش گرفته مال خودشه لابد". اون یکی فاطمه می گه: "شاید هم بهش گفتند اگه بیای واسه روی این پوستر عکس بندازی، آخرش می دیم این شناسنامه واسه خودت بشه". می پرسم: "کیا بهش گفتن؟" می گه: "لابد عکاسه". اون یکی
فاطمه می گه: "شاید پلیس". آصف می گه: شایدم یونیسف

یک روز خنک بهاریه. هنوز هیچ معلمی نیومده، هنوز ساعت هشت نشده. تقریبا همه ی بچه ها تو دفترند. تقریبا همشون ورق می خواهند که نقاشی بکشند. تقریبا ورق های باطله مون داره تموم می شه. می گم: "هیچ کس نمی خواد تو حیاط بازی کنه؟" همه می گن نه. مهدی می گه: "حال نمی ده، می خواهیم نقاشی کنیم". مرتضی به زور خودشو رو پام جا داده. فرامرز می خواد که من داستان نقاشی اش رو براش بنویسم. میلاد یه کشتی کشیده و می گه: این کشتی رنگین کمونه، هر تیکه اش یه رنگه. محمد- بچه ای که تقریبا هیچ وقت هیچ حرفی نمی زنه- یکهو می گه: این رو نوشته مدرسه. و به پوستر پشت سرم اشاره می کنه. با شگفت زدگی می گم: حسابی با سواد شدی محمد. میلاد تندی می گه: "قصه اش رو ما بلدیم. این بچه هه می خواد بره مدرسه ولی نمی تونه باید بره کار کنه". می پرسم: بالای پوستر چی نوشته محمد؟ سعی می کنه بخونه. میلاد هم کمکش می کنه: کو...دک آ...آ...زار... حلیمه تازه از حیاط اومده. توپ فوتبال زیر بغلشه. صورتش گل انداخته. می خونه: کودک آزاری، آره؟ شیوا می گه: تو نقاشی این پوستره چرا مردم این جوری لباس پوشیدن؟ چرا این ریختی اند؟ می پرسم: چرا این جوری لباس پوشیدند؟ کجایی اند؟ همشونشونه هاشونو بالا می اندازند، یعنی که نمی دونیم. حلیمه می گه: شاید پاکستانی اند. می پرسم: "کودک آزاری یعنی چی؟ آزار یعنی چی؟" شیوا می گه: "یعنی گریه؛ گریه ی بچه ها رو در نیارین". فرامرز می گه: "یه فحشه. مثل زرزر. یعنی به بچه ها فحش ندین". میلاد می گه: یعنی آزاد. یعنی کودکان رو آزاد بذارید که بتونن برن مدرسه

معصومه آروم رو صندلی ای که پشتش بوده نشسته. می پرسم: چه چیز این پوستر این جا رو زشت کرده معصومه؟ معصومه بر می گرده و نگاهم می کنه. باز هیچی نمی گه. فقط مژه می زنه. الهه می گه: این ها فقیرن. می گم: فقر این ها این جا رو زشت کرده معصومه؟ هنگامه می گه: اون بچه لخته رو بدن به من، من بشورمش. می گم: اگه بچه کوچولوئه رو بشوریم مشکل حل می شه معصومه؟ می تونیم دیگه بذاریم این پوستر رو دیوار بمونه؟ معصومه جواب نمی ده. فقط نگاهم می کنه. حتی دیگه مژه هم نمی زنه. می گم: چی کار کنیم این پوستر دیگه زشت نباشه؟ هنگامه می گه: بریم این بچه ها رو پیداشون کنیم، براشون کباب بخریم. الهه می گه: بریم دنبال مامان شون بگردیم. می گم: آره معصومه؟ معصومه آخر سر می گه: نه. باید از رو دیوار برش داریم، جاش نقاشی گل و درخت بزنیم. می گم: "اون وقت از یادمون نروند؟ یادمون نره که این بچه ها کثیف و چرک بودند، که لباس نداشتند؟" معصومه می گه: نه، از یادمون نمی رن. بعد تندی می پرسه: سوزن هاشو بکنم؟ می گم: "خیلی خب پس همه رای می دین که این از رو دیوار برداشته بشه؟" سه تاشون می گن: "آره". داریم پوستر رو می پیچیم لای روزنامه. که الهه یک دفعه می گه: "بقیه چی؟" هنگامه می پرسه: "کیا؟ اون هایی که رای ندادند؟" الهه می گه:نه. همه ی اون هایی که این بچه ها رو روی دیوار ندیدند

پوستر بر می گرده سر جاش رو دیوار. هزار تا آدم می یان و می رن، از معلم و داوطلب و اهالی محله تا مامور شهرداری، پلیس امنیت و بازرس. هر کدومشون دقیقه ها و ساعت ها تو دفتر می مونند. همیشه نگاهشون رو دنبال می کنم. و نگاهشون هیچ وقت روی هیچ پوستری ثابت نمی مونه. انگار فرقی در نگاهشون با زمانی که دیوارها خالی از پوستر بود نمی بینم. گاهی اوقات فکر می کنم پوستر ها با آب پیاز طراحی شده اند؛ نامرئی هستند و تا ابد نامرئی باقی می مونند، اگه زیرشون شمعی روشن نشه، اگه بهشون حرارتی داده نشه

3 comments:

  1. har dafe ke mikhoonam, migam emrooz dige blog am ro update mikonam,,, vali hanooz... Mamnoon ke minevisi, mamnoon ke sedaye bache haaie,,,, Gita

    ReplyDelete
  2. گیتای عزیزم
    همون طور که چندین بار حرفشو زدیم
    فقط با نوشتنه که امکان داره زمانی برسه که دیگه
    هیچ کس،هیچ وقت،ضمن هیچ جور تصمیم گیری ای
    نتونه بگه: من نمی دونستم

    وبلاگتو ادامه بده و آدرسش رو هم این جا بذار که هر کس بخواد بتونه دنبالش کنه

    ReplyDelete