Friday 3 June 2011

زندگی

در زندگی لحظاتی هست که ارتباط بی واسطه و محشری با خودت پیدا می کنی، نور و موسیقی تو ذهنت جرقه می زنن، مه تو مغزت به کناری می ره و یه تیکه روشنایی روی جزئیاتی می افته که تا به حال نادیده شون گرفته بودی: یه روز صبح از خواب بیدار شدم و از ذهنم گذشت که هنگامه نارساخوانه. مامانم گفت: مثل مادرهای وسواسی شدی، دست از سر این بچه بردار. پریا گفت: با این علائمی که می گی بعید نیس. اکبر اومده بود مدرسه تا با بعضی از بچه ها جلسه های کاردرمانی برداره، گفت: باید چند تا تمرین بهش بدیم تا بفهمیم، همین جوری نمی شه گفت. ازش خواست تا دست راستش رو بالا ببره. هنگامه دست راستش رو بالا برد، من ذوق کردم و براش کف زدم. اکبر به من نگاهی انداخت؛ یعنی این اون قسمتی نیس که باید تشویقش کنی. بعد اکبر رو به روی هنگامه وایساد و دست چپش رو بالا برد و پرسید این کدوم دستمه؟ هنگامه هنوز دست راستش بالا بود، گفت: تو مثل آینه ی منی، می خوای آینه بازی کنیم؟ اکبر یه دونه" است" نوشت و گفت این جا چی نوشتم؟ هنگامه گفت: است. اکبر یه "ت" نوشت و پرسید: این چیه؟ هنگامه گفت: ت. اکبر پرسید: دور "ت" رو توی "است" یه دایره بکش. هنگامه به پشتی صندلی اش تکیه داد و گفت: این تو "ت" نیس. بعد هنگامه گفت: عمو بیا برام یه قصه بخون. اکبر نقاشی یه گربه رو نشون داد و پرسید: این چیه؟ هنگامه گفت: میکروب. اکبر گفت: نه بابا، این گربه اس. حالا داره چی می خوره؟ و به ظرف شیر اشاره کرد. هنگامه گفت: داره بچه هاشو می خوره. تمرین ها تموم شده بودن. اکبر رو به من گفت: فقط دیسلکسیک نیس، یه سری اختلالات دیگه هم داره. و ورقه ی هنگامه رو برگردوند و پشتش شروع به نوشتن اختلالات هنگامه کرد. من به هنگامه گفتم: عمو می خواد کمک کنه تو الفبا رو یاد بگیری. هنگامه به نوشته های اکبر اشاره کرد و ازش پرسید: به انگلیسی می نویسی؟ اکبر سرش رو تکون داد و گفت: چند سالته؟ هنگامه به من نگاه کرد. گفتم: هفت سالشه- خواستم بگم شایدم هشت، ولی حرفم رو خوردم. هنگامه رو پای من نشسته بود و خم شده بود رو میز. اکبر همین جور می نوشت و جلو می رفت، به چهارمین اختلال که رسید، هنگامه با انگشتش به عدد چهار اشاره کرد و رو به من گفت: این جا به انگلیسی نوشته چهار

ضبط صوت رو از تو کیفم در می آرم، می ذارمش رو میز و می گم: بابام با این صبح ها رادیو گوش می ده، باید مواظب باشیم یه وقت خراب نشه چون اون وقت بابام غصه می خوره. امید از همه حرف هام فقط یه قسمتش رو متوجه شده، می گه: خانم بذارین رادیو گوش بدیم. دانیال پشت سرش می گه: خانم بذارین دیگه، تو رو خدا، فقط پنج دقیقه. می گم: باشه آخر کلاس رادیو گوش می دیم، الان هرکس بره سر جاش وایسه. بچه ها ذوق می کنن و تو گروه های پنج تایی می ایستن. می گم: حاضرین؟ یک، دو، سه. با شروع شدن آهنگ بچه خرس ها بالا و پایین می پرند و اون جایی که دونه دونه باید از تخت بیفتن پایین با جدیت و هماهنگی خودشون رو پرت می کنن رو زمین و عددهایی رو که هستن به انگلیسی فریاد می زنن. آهنگ که تموم می شه بچه ها داد می زنن: یه بار دیگه، یه بار دیگه. بچه خرس ها یه بیست باری از رو تخت پرت می شن پایین. هر دفعه فکر می کنم یه دستی، پایی، سری بالاخره می شکنه. هیچکی هیچی اش نمی شه، همه سالم می مونن. پوریا آخرش می گه: سرمشق بدین یاد بگیریم چه جوری عددها رو به انگلیسی بنویسیم

در زندگی لحظاتی هست که همه چیز برعکس می شه: هنگامه و میلاد می کشنم سمت خونشون. میلاد می گه: مامانم خودش گفت بیاریم ات خونمون. خونه شون تو زیرزمینه. در همه ی اتاق ها قفله، به جز یکی. هنگامه می گه: هیچکی نیس. میلاد می گه: همین جا بشین تا برات چایی بیاریم. هنگامه توری رو کنار می زنه و از لای پنجره ی شکسته می چپه تو آشپزخونه. میلاد می ره بالای کوه رخت خواب ها. می گه: جمعه اسباب کشی می کنیم، این جا صاحبخونه مون حتی نمی ذاره حموم کنیم، می گه چون یارانه ها رو برداشتن پول آب زیاد می آد. هنگامه داد می زنه: میلاد، استکان ها رو گذاشتم سر پله، بیا ورشون دار ببر تو اتاق. میلاد از رو رخت خواب ها می پره پایین و می ره که استکان ها رو بیاره. من از تو کیفم یه جعبه بیسکوئیت در می آرم. هنگامه تو یه پیاله پنج شش تا گوجه سبز مچاله ریخته. وقتی مشغول چایی خوردن ایم، مامان بزرگ هنگامه می آد تو، به میلاد می گه: کجا بودی؟ مامانت همه جا رو دنبالت گشت، آخرشم یکه رفت بیمارستان. میلاد اخماشو می کنه تو هم و می گه: بی بی، من مغازه بودم. مغازه نبوده، تو مدرسه پیش من بوده (یکراست از در اومده بوده تو و بهم یه زردآلو و یه خیار داده بوده)، ولی منم به هرحال چیزی نمی گم. صادق اون بیرون کفش ها رو پشت هم قطار کرده و رو به من می گه: این ماره. بی بی می گه: تو بچه نداری؟ می گم: نه، شوهر هم ندارم. بی بی غش غش می خنده و می گه: این طوری خوبه، اخلاق ایرانی ها خوبه، ما تو افغانستان همسال هنگامه رو شوهر می دیم. سودابه صداش از تو راهرو می آد. من رو که می بینه می پره تو بغلم و دیگه حاضر نیس کنده بشه. هنگامه یه قوطی کرم لوسیون آورده، می گه: خاله، این انقدر دست رو نرم می کنه- یه کم بعد که نمی تونه درش رو باز کنه غر می زنه: به مامانم گفتم این رو نذار تو یخچال درش سفت می شه ها. می گم: بده من درش رو باز کنم. هنگامه دو زانو می شینه، به کرم خیره می شه و تکرار می کنه: انقدر دست رو نرم می کنه که خدا می دونه. بعد یه کلیپس از سرش باز می کنه و می ره پشتم که به موهام وصلش کنه، می گه: این از سر من باز می شه هی، می دمش به تو. می آد جلو و شال ام رو یه مدل خاصی سرم می کنه. هر هر می خنده و می گه: موهاتو بالای بالا بستم. کف می زنه و می گه: بیا خودت رو تو آینه نگاه کن، شبیه این دختر سوسول ها شدی. آینه جا به جا لکه های سیاه داره ولی می تونم خودم رو توش ببینم، هم خودم رو هم بی بی رو، هم هنگامه رو. موقع بیرون اومدن، هنگامه می گه: چشماتو ببند. دستش رو می کنه تو جیب روپوشم و بعد می گه: خب می تونی چشماتو باز کنی ولی دستت رو نمی تونی تو جیبت کنی تا دور دور شی، اون وقته که می تونی

سه تا سنگ کوچولوی زرد، یه قورباغه ی صورتی چشم گنده و یه خرگوش که پیراهن منگوله ای تنش کرده؛ این چیزهاییه که وقتی می آم پول تاکسی رو حساب کنم تو جیبم پیدا می کنم

No comments:

Post a Comment