Monday 20 June 2011

سنگ، کاغذ، قیچی

شیشه: هدیه انگشتش رو گرفته رو به زینب، داد می زنه: پولاتو رد کن بیاد وگرنه با چاقوم تیکه تیکه ات می کنم. زینب می گه: ما که پول نداریم. مریم می گه: داریم از مدرسه بر می گردیم. هدیه دستاش رو دور گردن زینب چفت می کنه، داد می زنه: کثافت بهت می گم بده. فاطمه از پشت کیف کوله ی مریم رو می چسبه. زینب داد می زنه: ول کن. هدیه دستش رو می گیره جلو دهن زینب. مریم بی خیال کیف اش می شه، می دوئه سمت در یه خونه، چند بار محکم در می زنه. نظیره می آد بیرون. مریم با گریه می گه: اونا می خوان از ما دزدی کنن - و هدیه و فاطمه رو نشون می ده که کیف اش رو گرفتن و دارن دور می شن. نظیره می پره بیرون خونه، دنبال شون می کنه، بالاخره بهشون می رسه و می تونه کیف رو از چنگ شون در بیاره. گیتا می گه: خب حالا شما تونستین اونایی رو که از بچه ها دزدی کرده بودن، بگیرین، اینا الان دست شما هستن، الان می خوام بفهمیم که این آدما چرا این کار رو کردن. نظیره از هدیه می پرسه: چرا کیف بچه ها رو دزدیدی؟ هدیه می گه: کیف شون به چه درد می خوره؟ من پول شون رو می خواستم، (داد می زنه) من معتادم، می فهمی؟ به خدا اگه شاکی شم همتون رو می کشم. من می گم: اعتیاد یه دلیل ئه، بریم سراغ دلیل بعدی، یکی دیگه جواب بده. مریم از فاطمه می پرسه: چرا من رو هل دادی، کیف من رو برداشتی؟ فاطمه می گه: می خواستم کیفت رو بفروشم. مریم می پرسه: که با پولش چی کار کنی؟ فاطمه کوچولوئه، شاید پنج سالش باشه. نظیره داد می زنه: من جواب می خوام. فاطمه هیچی نمی گه. گیتا می گه: مریم اگه تو کسی بودی که کیف رو دزدیده بودی، می خواستی با پولش چی کار کنی؟ مریم یه لبخند گنده می زنه، می گه: می خواستم شیشه بکشم. گیتا می پرسه: یعنی همه ی اونایی که دزدی می کنن معتادن؟ نظیره می گه: نه، بعضی ها احتیاج دارن. مریم دوباره از فاطمه می پرسه: چرا کیف من رو دزدیدی؟ فاطمه می گه: پول نداشتم. مریم می گه: پول نداری، بگو ما پول نداریم، نباید دزدی کنی، دزدی کار بدی یه. گیتا می پرسه: خب شما اینا رو گرفتین، می خواین باهاشون چی کار کنین؟ زینب می گه: من می دمشون دست پلیس، تنبیه شون کنه که دیگه دزدی نکنن. نظیره می گه: حالا اینا که گفتن پول ندارن، گشنه شونه غذا ندارن بخورن، من می برم خونه مون بهشون غذا می دم. هدیه یه گوشه رو صندلی می شینه و ادای سیگار کشیدن رو در می آره. یکهو رو می کنه به نظیره و می گه: فاطمه برای چی دزدی کرد؟ برای این که می خواست غذا بخوره، من هم که می خواستم پول شیشه ام در بیاد اما حالا که شما واسم غذا دادین من خیلی متشکرم (یک ثانیه مکث می کنه، کله اش رو تکون می ده و می گه:) اما بازم دزدی می کنم. شاید بیشتر از هر چیز تحت تاثیر صداقت یه بچه ی ده ساله قرار می گیریم، شاید از میزان درک اش از شرایط و روابط اجتماعی به شگفت می آییم، شاید ته دلمون شاد می شیم که ده ها قدم با کلیشه های معمول فاصله گرفته ایم، به هر حال بی اختیار با گیتا – به جای هر کار دیگه ای- پقی می زنیم زیر خنده

اعدام: گیتا داستان هفته رو بالای سرش گرفته، به تصویر اشاره می کنه و می گه: معصومه مریض بود ولی کسی اهمیت نمی داد که اون مریضه، می گفتن باید کار کنه. تصویر بابای معصومه رو نشون می ده که داره معصومه رو می ذاره روی طناب تا بند بازی کنه. گیتا می پرسه: چه اتفاقی داره می افته؟ عاطفه می گه: می خوان دارش بزنن. آقامیر می گه: می خوان اعدامش کنن. نگاه من و گیتا به هم گره خورده، گیتا می گه: نه بابا، چرا باید دارش بزنن؟ یاسمین می گه: چون دختره. مریم می گه: چون مریضه. گیتا سعی می کنه یاد بچه ها بندازه، می پرسه: مگه خانواده ی معصومه تو سیرک کار نمی کردن؟ بچه ها- اما- کلا دیگه ارتباطی بین صفحات قبلی و این صفحه نمی بینین. ماه جبین می گه: چون دیگه به درد نمی خوره

روده ها: اسحاق رو نیمکت نشسته. مرتضی و نسیمه و سلیمان دارن تو پارک بازی می کنن. اسحاق می گه: آقا پسر، بلوز سبزه، بیا یه لحظه. مرتضی توجهش به اسحاق جلب می شه، می ره نزدیک تر. اسحاق می پرسه: آقا پسر کیک می خوری؟ مرتضی مکث می کنه، بعد می گه: نه. اسحاق می گه: چرا نمی خوری؟ خوشمره اس ها. مرتضی می گه: خب باشه، بده. اسحاق می گه: نه این جا نخور، بچه ها دهن شون آب می افته، بریم اون ته پارک بخور. مرتضی باز می گه: باشه. اسحاق می برتش ته پارک، جلو دهنش رو می گیره، پرت اش می کنه رو زمین، دو زانو می شینه کنارش، با کناره ی دستش گردن مرتضی رو قطع می کنه، و با یه حرکت جفت کلیه های مرتضی رو از تو بدنش می کشه بیرون و می اندازه تو کاسه. همه ی اینا تو کمتر از بیست ثانیه اتفاق می افته. گیتا می گه: یا خدا! من خودم رو به محل حادثه می رسونم، می گم: یه دقیقه وایسا اسحاق، بشینین، همه بشینین دور اسحاق و مرتضی. گیتا می پرسه: چه اتفاقی افتاد، نسیمه؟ نسیمه با حالت شل و ولی همیشگی اش می گه: الان... اسحاق بردش، بیهوش اش کرد و ( شونه هاشو می اندازه بالا) کشتش، یعنی گردن اش رو برید و روده هاشو در آورد. اسحاق می گه: بله اتفاق می افته، تو افغانستان دل و روده های دوست خواهرم رو درآوردن، فروختن. سلیمان کنارم نشسته، دهنش رو به گوشم نزدیک می کنه و می گه: خانم طالبا رو می شناسین؟ همونا این کارو کردن؛ رو به اسحاق می گه: دل و روده اش رو نکندن، قلوه هاشو در آوردن فروختن

خیلی وقتا فکر می کنم بچه ها تا چه حد چیزهایی رو که فکر می کنن برای ما بیان می کنن؛ که ما تا چه حد آمادگی شنیدن و دیدن اون چه رو که اونا برای ما به تصویر می کشن، داریم؛ که ما و اونا تا چه حد می تونیم تو چشم های وحشت زل بزنیم و فردا دوباره از خواب پاشیم

No comments:

Post a Comment