Sunday 19 June 2011

دانیال

بابای دانیال عاشق اش بوده. می خواسته پسرش بره مدرسه، درس بخونه، می خواسته پسرش باسواد بشه، واسه خودش کسی بشه. با اولین پول قلمبه ای که دستش می آد می ره و واسه دانیال یه شناسنامه می خره. سال های گذشته تو مدرسه ی دولتی موقع ثبت نام فقط فتوکپی شناسنامه رو ضمیمه پرونده می کردن، امسال اما، همه چیز الکترونیکی بوده. اطلاعات تو کامپیوتر نشون می ده که شناسنامه جعلی یه. با این که سال تحصیلی شروع شده بوده، دانیال هفت ساله رو اخراج می کنن

سر و کله ی مامان دانیال با کیسه ی بزرگ اش دوباره تو حیاط مدرسه پیدا شده. میلاد نوک درخت توت ئه. سونیل به صورت امیرحسین خانم نوره چنگ انداخته چون حاضر نشده لیوانش رو بده سونیل توت جمع کنه. صادق توت ها رو از لبه ی حوض خالی می ریزه تو بلوزش. سودابه رو به آسمون فریاد می زنه: شاخه ها رو محکم تر تکون بده. توت ها مثل دونه های فشنگ رو سر و کله مون می ریزه. بچه ها جیغ می زنن. به سونیل که تو بغلمه می گم: بارون توت. بعد تصحیح می کنم: تگرگ توت. مامان دانیال توت ها رو از رو زمین جمع می کنه و می ریزه تو کیسه اش. نگاهش که به من می افته، می خنده و می گه: من دندون ندارم به جز توت چیز دیگه ای بخورم

می گم: بیاین تو می خوام باهاتون ریاضی کار کنم. دانیال اخم کرده. از دم در می گه: من از ریاضی متنفرم. می گم: ریاضی ریاضی ام نیس، یه جور بازیه. دانیال می گه: من خیلی از ریاضی ریاضی متنفرم. ریاضی ریاضی نیس، شاید به خاطر همینه که دانیال بهتر از هر کس دیگه ای تو کلاس با بدنش شش می شه، حتی نه می شه، سریع تر از هر کس دیگه ای تو کلاس دستاش رو بالا سرش می گیره و هفت می شه، دستاشو ول می ده پایین، پاهاش رو باز می کنه و هشت می شه. موقع رفتن می آد نزدیک و بهم می گه: کلاس خوبی بود، ریاضی ریاضی نبود

گیتا برای چندمین بار می گه: بشین دانیال. دانیال می گه: خانم باید برم، یه کاری واسم پیش اومده، می دونین باید یه خونه رو رنگ بزنم. گیتا می گه: نه، نمی دونم، بشین. از روزهای خیلی بد امیده. تو اتاق اسباب بازی ها داد می زنه، خودش رو به دیوار می کوبه، دونه دونه لگوها رو پرت می کنه تو کلاس. به زور می کشمش از اون تو بیرون. هنوز کامل نیومده بیرون که دانیال جفت پا می پره رو کمرش. کفرم در اومده. داد می زنم: دانیال برو بشین، به شما مربوط نیس. موقع تغذیه خوردن در گوشم می گه: ببخشین خانم، من یه لحظه عصبی شدم، قاطی می کنم امید با معلم ها این جور رفتار می کنه. همه تو دایره نشسته ایم. مامان دانیال هم سر کلاس ئه، خواسته به قصه گوش بده و اومده سر کلاس. دستاش رو کیسه ی بزرگشه. از اون سر دایره می گه: سیاهت می کنم، دانیال، اگه تو مثل اون پسر بی ادبه با معلم هات رفتار کنی. دانیال از این سر دایره می گه: نه من این جوری نیستم، معلم مثل مادر آدمه. مامان دانیال می گه: از مادر آدم هم عزیزتره. سودابه رو پام ولو شده، پاهاش وسط دایره اس. دانیال توجهش جلب می شه، رو بهش می گه: پاهاتو جمع کن. سودابه بی خیاله، به بیسکوئیتش گاز می زنه و با یه حالت شعرگونه می گه: خانم ستاره مامان منه. دانیال رو به من می گه: عذر می خوام نفهمیدم بچه تونه. من می گم: سریع تر بخورین می خوایم کلاس رو شروع کنیم

یه دستش به کیسه ی بزرگش ئه، دست آزادش روی شونه ی منه، بدن سنگینش رو به کندی حرکت می ده. مرتضی جلوتر از همه راه می ره و مدام برمی گرده تا برای بیستمین بار به همه یادآوری کنه: داییم با خانم ستاره می ییم پایک. سلیمان و اسحاق دنبال هم کردن. هنگامه رو جدول کنار پارک لی لی می کنه. سودابه سر و ته از یه وسیله ی ورزشی-که هیچ وقت نفهمیدم به چه کار می آد- آویزون شده. وقتی کنار هم رو نیمکت می شینیم، مامان دانیال می گه: به باباش قراره با قرار وثیقه یه هفته مرخصی بدن. می پرسم: چند سال گرفته؟ می گه: هفت سال. تندی می گه: ولی هشت ماهش گذشته. چشماش برق می زنه. دارم موهای هنگامه رو از پشت می بافم، یکهو بر می گرده و از مامان دانیال می پرسه: خاله، مگه دانیال بابا داره؟ مامان دانیال می گه: بله خاله جون پس چی، بابا داره، بابای جوون هم داره. دست می کنه و از تو جیبش یه کیف پول پاره در می آره، داخل اش یه عکسه؛ عکس یه مرد با موهای فکلی و زیرپیرهنی که به چهارچوب در تکیه داده و دستاش رو به کمرش زده. هنگامه انگشت اش رو روی عکس می کشه، گوشه های عکس بریده شده، با دست انگار- تا تو قاب کیف پول جا بگیره. دانیال و سلیمان رو تاب ها وایساده اند و مسابقه گذاشته اند، مرتضی سرش رو برمی گردونه و رو به من دست تکون می ده. مامان دانیال با یه صدایی که به سختی شنیده می شه، می گه: خودم هم این گوشه اش وایساده بودم- و به گوشه ای که دیگه نیست اشاره می کنه. باریکه ای آفتاب رو موهای خاکستری مامان دانیال افتاده، سایه های روی زمین کم رنگ و کم رنگ تر می شن. هنگامه، تحت تاثیر یه نیروی درونی انگشت اش رو یک دفعه از روی عکس کنار می کشه و به من می گه: بدو دوربینت رو بده، باید چند تا عکس بگیرم

No comments:

Post a Comment